نویسنده: م. گسن (M. Gessen). نیویورک تایمز
برگردان: امیرحسین جلالی ندوشن
پیشدرآمد: رابرت جی. لیفتون (۲۰۲۵–۱۹۲۶) روانپزشک و نویسندهٔ آمریکایی که بیش از هفت دهه از عمر خود را صرف مطالعهٔ پیامدهای روانشناختی جنگ، خشونت سیاسی و فجایع جمعی کرد چند روز پیش درگذشت. او از نخستین کسانی بود که روانپزشکی را به عرصهٔ تاریخ و سیاست کشاند و «روانتاریخ» را بهعنوان حوزهای میانرشتهای بنیان نهاد.
لیفتون در کتاب «اصلاح فکر و روانشناسی توتالیسم» (۱۹۶۱) به تحلیل سازوکارهای شستوشوی مغزی در چین پرداخت و مفهوم «کلیشهی پایاندهنده فکر» را معرفی کرد. او در آثار بعدیاش، از جمله «مرگ در زندگی: بازماندگان هیروشیما» (۱۹۶۷) و «پزشکان نازی» (۱۹۸۶)، به بررسی سازگاریهای روانی انسانها در شرایط فاجعهآمیز پرداخت و اصطلاح «موقعیتهای تولیدکنندهی فاجعه» را برای توصیف شرایطی که افراد عادی را به ارتکاب جنایت سوق میدهد، به کار برد.
از دیدگاه او، جنبشهای ایدئولوژیک تمامیتخواه یا «توتالیستی» به دنبال کنترل کامل بر افکار و رفتار انساناند و این تلاش، حتی در صورت شکست، به آسیبهای روانی و اجتماعی گسترده منجر میشود. او در برابر این خطر، مفهوم «خود پروتئانی» را پیشنهاد کرد: شخصیتی سیال و چندوجهی که در دنیای مدرن توانایی سازگاری و سلامت روانی را افزایش میدهد.
لیفتون علاوه بر پژوهشگری، فعال اجتماعی نیز بود. او با تسلیحات هستهای، جنگ ویتنام و جنگ عراق مخالفت کرد و در کتاب «ویرانکردن جهان برای نجات آن» (۱۹۹۹)، ظهور تروریسم نوین را تحلیل کرد. آثار او نهتنها درک ما از روانشناسی خشونت و نسلکشی را دگرگون ساخته، بلکه بر سیاستگذاریهای بینالمللی، تعریف PTSD و گفتمان عمومی دربارهٔ فاجعه و بقا اثر گذاشتهاند.
در تلاش برای درک ابداعات انسانی در قرن بیستم همچون توتالیتاریسم، نسلکشی و فجایع جمعی، و همچنین سلاحهای هستهای، متفکران بزرگ سیاسی و حقوقی کوشیدهاند این پدیدهها را تعریف کنند و سازوکارهایشان را توضیح دهند. اما رابرت جی. لیفتون، روانپزشک و روانکاوی که اوایل سپتامبر ۲۰۲۵ در ۹۹ سالگی درگذشت، هدف دیگری داشت: او میخواست بداند این نهادها کدام تجربهی حسی را سبب شدهاند ــ و افرادی که در هر دو سوی این تراژدیهای بزرگ ایستادهاند، قربانیان و عاملان، چه میاندیشند و چه تجربهای از سر میگذرانند.
او توتالیتاریسم را نه فقط یک نظام سلطه، بلکه منبعی از تسلی نیز میدید. او دربارهٔ سربازان و دیگر کسانی که مرتکب جنایت شده بودند چنین نوشت که آنها هیولاهای دوبُعدی نیستند، بلکه انسانهاییاند برانگیخته از هیجانات ــ هیجاناتی که میتوان نسبت به آنها همدلی داشت.
مجموعهٔ مقالاتی که لیفتون دربارهٔ پیامدهای کمونیسم اروپای شرقی همویرایش کرده بود، شاید نخستین مطالعهای بود که اثرات توتالیتاریسم را به صورت «تروما» چارچوببندی کرد ــ و به من آموخت که میتوان پدیدههایی را توصیف و مطالعه کرد که خودِ افرادِ درگیر هنوز به زحمت توانستهاند آن را درک نمایند.
لیفتون حدود ۷۵ سال از عمرش را صرف همین کار کرد. مفاهیمی که او در حدود دو دوجین کتابی که نوشت یا ویراست معرفی نمود ــ و در طی دو روز مصاحبهای که سال ۲۰۲۳ با او داشتم آنها را بسط داد ــ بخش زیادی از فهم من را دربارهٔ موضوعاتی که مینویسم و میاندیشم شکل دادهاند: خودکامگی، جنایات جنگی، تروما و حتی خانوادهٔ خودم.
در سال ۱۹۵۴، در ۲۸ سالگی، پس از دو سال خدمت بهعنوان روانپزشک نیروی هوایی، در هنگکنگ زندگی میکرد. قرار بود برای گذران دورهی دستیاری که به دلیل خدمت نظامیبه تأخیر افتاده بود به نیویورک برگردد، اما به جای آن شروع کرد به مصاحبه با افرادی که چین آنها را بازداشت کرده بود. خودش نمیدانست این کار به کجا خواهد انجامید یا چگونه بودجهٔ آن را فراهم کند. او بعدها گفت: «بعد از یک پیادهروی طولانی در هنگکنگ برگشتم و گفتم: ببین، نمیتوانیم بمانیم. راهی نمیبینم.» اما یک روز بعد تصمیم گرفت دنبال کمکهزینهٔ پژوهشی بگردد تا بماند. همسرش، بی.جی. لیفتون، در کنارش بود؛ او بعدها نویسندهٔ کتاب کودک شد و از فعالان پرآوازهٔ «فرزندخواندگی باز»؛ اما در دههٔ ۱۹۵۰، وظیفه داشت درخواستهای کمکهزینهٔ همسرش را تایپ کند.
کتاب حاصل این حد و جهد، که در سال ۱۹۶۱ منتشر شد، چیزی را بررسی میکرد که لیفتون آن را «توتالیسم» نامید ــ جهانبینیای که به وسیلهٔ یک ایدئولوژی واحد شکل گرفته و محدود شده است.

برخلاف نظریهپردازانی چون هانا آرنت و زیبیگنیو برژینسکی که توتالیتاریسم را به مثابهٔ شکل حکمرانی بررسی میکردند، لیفتون روی انسانها و چگونگی خلق یا یافتن توتالیسم تمرکز داشت: نه فقط در یک کشور، بلکه در یک جامعه یا نهاد ــ یک سازمان مذهبی، یک مدرسه، و یا یک سلول تروریستی.
توتالیسم، به هر مقیاسی، «ثبات، قطعیت و مطلق بودن» عرضه میکند ــ چیزهایی که انسانها اغلب بهشدت جویای آنند. در زمانهای آوارگی، چه جسمی چه روانی، ما بهویژه در برابر ندای توتالیسمآسیبپذیریم، که نهتنها نظریهای شکستناپذیر دربارهٔ همهچیز وعده میدهد بلکه چیزی برای انجام دادن هم به ما میدهد. لیفتون مشاهده کرد که توتالیسم بسیجگر است: مشارکتکنندگان را به عمل به نام ایدئولوژی سوق میدهد. او بعدها «ترامپیسم» را جنبشی توتالیستی دید که به پیروانش وعده میداد در جهانی امن و شکلبسته از دروغغرقه شوند.
مفهوم کلیدی دیگر او «نرمالیتۀ بدخیم» بود ــ همتای روانشناختی ایدهای که آرنت با آن شناخته میشود (و البته بدفهمی هم شد): «ابتذال شر». آرنت در ۱۹۶۳ هنگام نوشتن دربارهٔ محاکمهٔ آدولف آیشمن، کارگزار نازی، این اصطلاح را به کار برد و متهم شد که جنایات نازیها را کوچک میشمارد. اما چنین نبود: استدلال او این بود که نویسندهٔ «راهحل نهایی» هیولای افسانهای نبود، بلکه مردی معمولی و بیتفاوت بود که حتی زحمت فکر کردن و پرسش از دستورات را به خود نمیداد.
لیفتون یک سازوکار روانشناختی کلیدی را توضیح داد: «کلیشهٔ پایاندهندهٔ فکر»؛ کلیدی که هر اندیشهٔ مخالف ایدئولوژی توتالیستی را خاموش میکند. به باور او، در ترامپیسم «دروغ بزرگ» ــ یعنی ادعای پیروزی ترامپ در انتخابات ۲۰۲۰ ــ چنین کارکردی داشت.
در کتابش «پزشکان نازی: کشتار پزشکی و روانشناسی نسلکشی» (۱۹۸۶)، کوشید بفهمد چگونه کسانی که آموزش درمانگری دیده بودند، قاتل شدند. نتیجه گرفت که این کار را با «دوتکهسازی» (Doubling) انجام میدادند: تقسیم خود به دو نیمهٔ مجزا. «خودِ آشویتس» پزشک نازی قتل را توجیه میکرد و امکان بقا در محیط اردوگاه را میداد، در حالی که خودِ پیشینش به او اجازه میداد همچنان خودش را انسان خوبی بداند. وجدان او به «خودِ آشویتس» منتقل میشد و بدین ترتیب تعارض درونی از بین میرفت. لیفتون نوشت که «دوتکهسازی» احتمالاً در هر سازمان جنایی دیگری هم عمل میکند؛ مثلاً در مافیا، جایی که یک عضو خود را فرد خوبی میبیند چون وفادار و خانوادهدوست است، اما «خودِ قاتلش» بقا را تضمین میکند. چهار دهه پس از جنگ جهانی دوم، پروژهٔ فهم روانشناسی جنایتکاران نازی هنوز شوکآور بود؛ بهویژه که پژوهشگر آن یک یهودی بود که از هر دین سازمانیافتهای بیزاری میجست.
لیفتون مفهوم «خشمِ اندوهگین» را هم در پژوهش خود دربارهٔ کشتار مای لای (۱۹۶۸) در ویتنام جنوبی طرح کرد: جایی که سربازان آمریکایی پس از کشتهشدن یک گروهبان محبوب به دست تله انفجاری، به دستور فرمانده شروع به کشتار بیامان غیرنظامیان کردند. این ترکیب «سیاست + هیجان» یا «سیاست + ایدئولوژی» همان چیزی بود که او «موقعیتِ تولیدکنندهٔ فاجعه» نامید.
لیفتون در پژوهشهای دیگرش ــ از بازماندگان هیروشیما (مرگ در زندگی که در ۱۹۶۹ جایزهٔ ملی کتاب گرفت) تا فعالگری در نفی سلاحهای هستهای ــ همواره خود را «روانپزشک در جهان» و بعدها «حرفهایِ شاهد» مینامید. در دههٔ ۹۰ سالگیاش، با جامعهٔ روانکاوی آشتی کرد و دوباره به کنفرانسها دعوت شد.
او در سالهای پایانی عمر در ماساچوست با نانسی روزنبلوم، نظریهپرداز سیاسی، زندگی میکرد. از تغییرات زندگیاش سخن میگفت و چیزی را که خود «پروتئانیسم» مینامید به نمایش میگذاشت: ظرفیت شگفتانگیز انسان برای تغییر. این پروتئانیسم به او ــ کسی که عمری را صرف مطالعهٔ فجایع کرده بود ــ نگاهی بنیاداً امیدوارانه بخشید. او در کتاب «چرخش اقلیمی» (۲۰۱۷) از ظهور «ذهنیت گونهای» سخن گفت؛ همبستگیای که میتواند بشر را نجات دهد. در کتاب آخرش «بقای ما پس از فاجعهها»(۲۰۲۲)، تهدیدهای هستهای، تغییر اقلیم و کووید-۱۹ را به هم پیوند زد. او باور داشت که ما میتوانیم و خواهیم توانست از پس فاجعه برآییم ــ به شرط آنکه بهمثابهٔ یک گونه بیندیشیم و عمل کنیم.
من میترسم او این بار اشتباه کرده باشد. و امیدوارم همچون همیشه، حق با او باشد.