یکشنبه از منزل بیرون زدم. منتظر تاکسی بودم تا برسد که تلفن زنگ خورد و همکاری از شهری دیگر کمک میخواست برای بستری پزشکی جوان که هم سابقه داشت و هم چند روزی بود درگیر افکار مرگ شده بود و میل در آغوش کشیدن مرگ را در خیال میپرواند.
پزشک در یکی از بهترین مراکز پزشکی ایران در تهران در یکی از رشتههای پیش از اینها آتیهدار- که شاید خواندن آن آرزوی خیلی پزشکهای جوان ایرانی بوده و هست- دورهی دستیاری خود را میگذارند.
در تاکسی نشستم. راننده وارد بزرگراه شد. تماسی از همکاری دیگر در یکی از مراکز دانشگاهی رسید که روبرو شده بود با داستانی که تا تعریف کرد یاد استاد روماتولوژی دانشگاه تهران افتادم که به چه شیوهای ناقوس مرگ را روزی پیش از آنکه چشم از جهان فرو بندد برای همکاران به صدا درآورده بود. کسی نشنید و قصه زندگی زن داستان نقل همگان شد و تا روز و روزگاری کوتاه بعد،نه اسمی خواهد ماند، و شاید حتی بتوانیم نام آن زن را، آن مادر را به یاد بیاوریم. که شاید چاره دیگری نیست که اگر قرار بود این تلمبار غم همیشه زنده و حاضر روی دل و فکر و بدن ما بماند که حالا زیر خرواری از مصیبت مدفون و مرحوم شده بودیم.
کسی صدای زن را نشنید، که وعده میداد در روز تولدش… شاید ناباوری، شاید کرخت شدهایم، شاید از فرط ناتوانی مثل سگ معروف داستان سلیگمن شلاق هم بخوریم از جا تکان نخوریم. اصلاً نتوانیم از جا تکان بخوریم، نمیدانم درماندگی و بیپناهی را آموختهایم و یا انتخاب کردهایم که مگر چه میشود کرد؟ بی پناهی گاهی بهترین انتخاب است وقتی پناهی نیست و درماندگی گاهی چاره است وقتی درمانی نیست. ناقوسها خیلی وقت است به صدا درآمده ولی چرا کسی نمیشنود. در اتاق نشستهام و دارم به صدای دکتر میانسال ناامید مرگاندیش که در افسردگی غرق و با افکارش، و با دنیای پریشانش دیواری میان خودش و جامعه کشیده گوش میکنم، که خود مرد از روی صفحه تلفنش خبر میدهد پزشک جوانی در جنوب ایران همسفر مردانی شد که به دریا رفتند و هیچ وقت بازنگشتند.
پنبهها را از گوشهایمان، گوشهایتان بیرون بیاورید. نفیر مرگ فراگیر شده. کاری نکنید، کاری نکنیم جانهای دیگری هم قربان میشود. و مگر یاد نگرفتهایم و یاد نگرفتهاید که آنکه جانی را احیا کند گویی جهانی را زندگی داده؟