مسالۀ من در مقالۀ پیشین تروما، روانکاوی چریکی و ایدهآلسازی امر خارج، تعریف یا باز-تعریف تروما نبود.
مسالۀ من سوء مصرف مفهوم و بیشتشخیصدهی تروماست. سالهای پایانی دهۀ ۸۰ و آغاز دهۀ ۹۰ هجری خورشیدی را احتمالا از یاد نبردهایم. افزایش تشخیص اختلال دو قطبی و استفاده از نوعی مفهومپردازی تقریبا اینک دیگر منسوخ شده یعنی طیف دوقطبی به جای اختلال دو قطبی و البته احتمالاً به همراه آن موج افزایش فروش داروهایی مشخص را از یاد نبردهایم. راه دوری لازم نیست برویم و همین سالها و گرایش فراوان به استفاده از تشخیص اختلال طیف اوتیستیک برای هر نوع فاصله از هنجار اکثریت، و یا رواج تشخیص اختلال بیشفعالی بزرگسالی را که به تازگی پشتیبانهای پژوهشی مبنی بر عدم نیاز به آغاز آن در دورۀ کودکی و شروع دیررس در دورۀ بزرگسالی در جهت آن مطرح میشود میتوان به عنوان شاهد مثال دیگری در نظر آورد. با چنین مختصاتی در جامعۀ علمی و البته با ویژگیهای دیگری که در جمعیت عمومی سراغ داریم که بیش از پیش به سمت تودهوار شدن پیش میرود، و رفتارهای کالکتیو در آن ممکنتر میگردد چرا نباید گمان بیش تشخیص تروما و سوء مصرف این مفهوم را پیش نکشیم و بر آن نگران نباشیم؟
از سویی به نظرم استدلال یادداشت دکتر فیروزآبادی حاوی نوعی جایگزینی مفهومی است که بعضاً در بحث و گفتگو پیرامون تروما از آن استفاده میشود.
ضربه کلید یک همراه بیمار بر در مثالی از تروما آورده شده و نقد و رد گردیده. ضربۀ کلید، تروما نیست چنانکه دکتر فیروزآبادی هم به تروما در زمان دیگری اشاره میکند و به عبارتی ضربه کلید فقط میتواند احتمالاً یادآور یک تروما در گذشته باشد، چنانکه صدای ترقه در چهارشنبه سوری برای یک جانباز جنگی میتواند صرفاً یادآوری از انفجار بمب و ترومای پیشین باشد. از سویی شخصا مناقشهای در مورد رنج و تجربههای افراد آسیبدیده ندارم، مسألهی من تجاریسازی تروما است. در ثانی این حوالهدادن تام و تمام تشخیص به درک و واکنش زیستهی افراد میتواند راه را بر ایجاد عوارض و تالی فاسد باز کند. درک و برداشت ما زیرسایۀ پارامترها و متغیرهای متفاوتی قرار دارد. درک بسیاری مردان جامعه از عارضۀ جنسی گذرای داروهای روانپزشکی، مقطوعالنسل شدن، و خلع مردانگی دائمالعمر است. بسیاری فراموشی گذرای ناشی از استرس را آلزایمر میپندارند.
ناخودآگاه، خطاهای شناختی، فرهنگ، سلسلهمراتب قدرت و حتی ساختار سیاسی جامعه میتواند در ادراک و بیشادراک زخم اثر بگذارد.
باز تاکید میکنم مسالۀ من مناقشه در تعریف نبود، یا احیانا بیاطلاعی از معیارهای DSM. اما همواره باید به این نکته دقت کرد که هر نوع بیانی که به صورت غیر انتزاعی با تعریف کتابی جور شود قرار نیست فوراً یک تشخیص مهم و بزرگ را پیش روی ما مسلم بکند. طبعاً اگر این اندازه سهل و آسان بود نیازی به من و ما نبود که در این حیطهها بنویسیم و فکر کنیم و پژوهش نماییم و به کار بالینی بپردازیم و این کار را به پشتوانه سالها مطالعه و کوشش و کار بالینی و شب بیداری انجام دهیم. تشخیص نیازمند دیدی جامع از تاریخچه، انجام معاینۀ کامل، و البته در نظر گرفتن بافتاری است که فرد در آن زیست میکند. و طبعاً فرضا هر از جا پریدنی (Startle response) نشان دهندۀ اختلال استرس پس از سانحه نیست.
فضای مجازی و صحنههای عمومی بیشتر میدان نمایش است. من در نقد رمانتیسیسم اندوه و سانتیمانتالیسم زخم نوشتم.
شک ندارم کسانی که به راستی رنج میبرند عموما راهی به میدانهای نمایش ندارند و عمدتاً در راهروی شلوغ بیمارستانهای دولتی یا اتاق انتظار کلینیکهای خصوصی چشم به در دارند تا مگر گوشی بیابند که شنوا باشد و جانی که صدای از یاد رفتهشان را به آنها برگرداند.
مسالهی کنشگری البته چیز دیگریست و بخش مهمیاز کامیابیهای اجتماعی در مبارزه علیه خشونت و احیای حقوق انسانی نتیجۀ کنشگری قربانیانی است که به جای آنکه بر زانو روی زمین بمانند و مرثیه بسرایند، بر نوک انگشتان پا ایستادند و عامل تغییر شدند.